...مرز ترانه...

...بزرگان شعر و ترانه...

...مرز ترانه...

...بزرگان شعر و ترانه...

با مرد افسانه ای تاریخ شعر ایران:شاملوی بزرگ


دوستش می‌دارم


دوستش می‌دارم

چرا که می‌شناسمش،

به دوستی و یگانگی.

 

ــ شهر

   همه بیگانگی و عداوت است. ــ

 

هنگامی که دستان مهربانش را به دست می‌گیرم

تنهایی غم‌انگیزش را درمی‌یابم.

 

 اندوهش

غروبی دلگیر است

در غُربت و تنهایی.

همچنان که شادی‌اش

طلوعِ همه آفتاب‌هاست

و صبحانه

ونانِ گرم،

و پنجره‌ای

که صبحگاهان

به هوای پاک

گشوده می‌شود،

و طراوتِ شمعدانی‌ها

در پاشویه‌ی حوض.

 

 چشمه‌ای

پروانه‌ای و گُلی کوچک

از شادی

سرشارش می‌کند،

و یأسی معصومانه

از اندوهی

گرانبارش:

اینکه بامدادِ او دیری‌ست

تا شعری نسروده است.

 

چندان که بگویم

«امشب شعری خواهم نوشت»

با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می‌رود

چنان چون سنگی

که به دریاچه‌ای

و بودا

که به نیروانا.

و در این هنگام

دخترکی خُردسال را مانَد

که عروسکِ محبوبش را

تنگ در آغوش گرفته باشد.

 

 اگر بگویم که سعادت

حادثه‌ای‌ست

بر اساسِ اشتباهی؛

اندوه

سراپایش را در بر می‌گیرد

چنان چون دریاچه‌ای

که سنگی را

و نیروانا

که بودا را.

چرا که سعادت را

جز در قلمروِ عشق بازنشناخته است

عشقی که

بجز تفاهمی آشکار

نیست.

 

بر چهره‌ی زندگانیِ من

که بر آن

هر شیار

از اندوهی جانکاه حکایتی می‌کند

آیدا

لبخندِ آمرزشی‌ست.

 

نخست

دیرزمانی در او نگریستم

چندان که چون نظر از وی بازگرفتم

در پیرامونِ من

همه چیزی

به هیأتِ او درآمده بود.

آنگاه دانستم که مرا دیگر

از او

گریز نیست.




**************************************************



ای هفت سالگی

ای لحظه ی شگفت عزیمت

بعد از تو هر چه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت

بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن

میان ما و پرنده

میان ما و نسیم

شکست

شکست

شکست

بعد از تو آن عروسک خاکی

که هیچ چیز نمیگفت هیچ چیز به جز آب آب آب

در آب غرق شد

بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم

و به صدای زنگ که از روی حرف های الفبا بر میخاست

و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی دل بستیم

بعد از تو که جای بازیمان میز بود

از زیر میزها به پشت میزها

و از پشت میزها

به روی میزها رسیدیم

و روی میزها بازی کردیم

و باختیم رنگ ترا باختیم ای هفت سالگی

بعد از تو ما به هم خیانت کردیم

بعد از تو تمام یادگاری ها را

با تکه های سرب و با قطره های منفجر شده ی خون

از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم

بعد از تو ما به میدان ها رفتیم

و داد کشیدیم

زنده باد

مرده باد

و در هیاهوی میدان برای سکه های کوچک آوازه خوان

که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند دست زدیم

بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم

برای عشق قضاوت کردیم

و همچنان که قلبهامان

در جیب هایمان نگران بودند

برای سهم عشق قضاوت کردیم

بعد از تو ما به قبرستانها رو آوردیم

و مرگ زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید

و مرگ آن درخت تناور بود

که زنده های این سوی آغاز

به شاخه های ملولش دخیل می بستند

و مرده های آن سوی پایان

به ریشه های فسفریش چنگ میزدند

و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود

که در چهار زاویه اش ناگهان چهار لاله ی آبی روشن شدند

صدای باد می آید

صدای باد می آید ای هفت سالگی

بر خاستم و آب نوشیدم

و ناگهان به خاطر آوردم

که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخها چگونه ترسیدند

چه قدر باید پرداخت

چه قدر باید

برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟

ما هر چه را که باید

از دست داده باشیم از دست داده ایم

مابی چراغ به راه افتادیم

و ماه ماه ماده ی مهربان همیشه در آنجا بود

در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی

و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند

چه قدر باید پرداخت ؟ ...



**************************************************


سال بد

سال باد

سال اشک

سال شک

سال روزهای دراز و استقامت های کم

سالی که غرور گدایی کرد

سال پست

سال درد

سال اشک پوری

سال خون مرتضی

سال کبیسه ...

 

2

زندگی دام نیست

عشق دام نیست

حتی مرگ دام نیست

چرا که یاران گمشده آزادند

آزاد و پاک ...

 

3

من عشقم را در سال بد یافتم

که می گوید «مایوس نباش» ؟-

من امیدم را در یاس یافتم

مهتابم را در شب

عشقم را در سال بد یافتم

و هنگامی که داشتم خاکستر می شدم

گر گرفتم

 

زندگی با من کینه داشت

من به زندگی لبخند زدم

خاک با من دشمن بود

من بر خاک خفتم

 

چرا که زندگی سیاهی نیست

چرا که خاک خوب است

من بد بودم اما بدی نبودم

از بدی گریختم

و دنیا مرا نفرین کرد

و سال بد در رسید:

سال اشک پوری سال خون مرتضا

سال تاریکی

 

و من ستاره ام را یافتم من خوبی را یافتم

به خوبی رسیدم

و شکوفه کردم

 

تو خوبی و این همه اعتراف هاست

من راست گفته ام و گریسته ام

و این بار راست می گویم تا بخندم

زیرا آخرین اشک من نخستین لبخندم بود

 

4

تو خوبی

و من بدی نبودم

تو را شناختم تو را یافتم و تو را دریافتم و همه حرفهایم

شعر شد سبک شد

عقده هایم شعر شد همه سنگینی ها شعر شد

بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد

همه شعر ها خوبی شد

آسمان نغمه اش را خواند مرغ نغمه اش را خواند آب

نغمه اش را خواند

به تو گفتم : « گنجشک کوچک من باش

تا در بهار تو من درختی پر شکوفه شوم »

و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد

من به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم

من به خوبی ها نگاه کردم

چرا که تو خوبی و این همه اقرار هاست بزرگترین

اقرارهاست .-

من به اقرارهایم نگاه کردم

سال بد رفت و من زنده شدم

تو لبخند زدی و من برخاستم

 

5

دلم می خواهد خوب باشم

دلم می خواهد تو باشم و برای همین راست می گویم

 

نگاه کن :

با من بمان